اختلاف کی های چهارده تای چرامی با خاندان ملا باقر بگ لر

در اواسط دوره صفویه شخصی به‌نام ملا باقر یا باقر بگ لر از منطقه لنجان بختیاری به‌جهت معامله یا دوره‌گردی، به ناحیه تیرمان که امروزه دیلگان نامیده می‌شود، وارد شده و در منطقه مذکور، سکونت اختیار کرد. او از طایفه‌ای به‌نام جان‌ملقی بود و فردی کم‌سواد، اما دنیادیده و باتجربه به حساب می‌آمد. در این مقطع زمانی، کی‌های چهارده‌تا، از سران چرام و لوداب و بویراحمد بودند‌. آنها بسیار قدرتمند بوده و همواره با خوانین منطقه بویراحمد و کلانتران آن اقلیم در نبرد بودند. قائدان، نفوذ بسیاری داشتند و از این رو زیر بار پرداخت مالیات صفویه نمی‌رفتند و دائما با نیروهای دولتی درگیری داشتند.

در همان حال که قائدهای چهارده‌تا مشغول جنگ و جدال با دولتی‌ها بودند، ملا باقر که از اختلاف میان قائدها و دولتی‌ها آگاهی یافته بود، با سیاست و کیاست دوراندیشانه به کلانتران بویراحمد نزدیک گردید و چند دختر از آنها را برای پسران خود تزویج کرد و دختران خود را به ازدواج پسران کلانتران بویراحمدی در آورد. به این ترتیب، ملا باقر برای خود در کهگیلویه و بویراحمد جایگاهی به‌دست آورد. از سوی دیگر قائدهای چهارده‌تا برای اینکه بتوانند در مقابل دولتی‌ها و عمال آنها مقاومت کنند، مشغول جمع‌آوری نیرو بودند و در همین راستا از فرزندان ملا باقر نیز کمک خواستند. این در حالی بود که قائدهای چهارده‌تا از نفوذ و قدرت ملا باقر و فرزندان او که اکنون به یک قدرت قابل توجه تبدیل شده بودند، وحشت داشته و آنها را به‌‌عنوان رقیبی برای خود قلمداد می‌کردند. این چنین شد که پس از مدتی قائدها به فکر سرکوب و نابودی آنها افتادند؛ چرا که کلانتران بویراحمد، حامی و پشتیبان ملا باقر و فرزندانش بودند و به‌جهت همین روابط خویشی سببی، قدرت خاندان ملا چند برابر شده بود.

با فرا رسیدن فصل بهار و کوچ ایلات و طوایف از گرمسیر به سردسیر، خان‌های بویر (دهدشت فعلی) هم به تیرمان یا دیلگان آمدند و فرزندان ملا باقر نیز به‌همراه پدر در همسایگی آنها سکونت کردند. آنها در چمنزاری به‌نام «مَرغ زن‌مست‌کن» یا «مرغزار تیرمان»، چادر و بهون (سیاه‌چادر) برافراشتند و هر روز جوانان ایل‌ها و طوایف به بازی‌های محلی مانند چوگو و شمشیرزنی بر پشت گاو و دو نیم کردن آن مشغول بودند. به نقل از مطلعین محلی، روزی قرار شد قائدهای چهارده‌تا مسابقه‌ای برگزار کنند تا بر اساس نقشه‌ای ملا باقر و پسرانش را نابود کنند. ولی بنا بر روایات سینه‌به‌سینه، یکی از برادران قائدها که مادرش با بقیه فرق داشت و همیشه به‌دنبال انتقام از دیگر برادران بود، قضیه نقشه را برملا کرده و موضوع را به ملا باقر و پسرانش اطلاع داد.

بازی ضربه زدن با شمشیر بر گاو دست‌وپا بسته و دو نیم کردن آن شروع شد. ابتدا آغاز بازی را به فرزندان ملا باقر پیشنهاد دادند ولی آنها نپذیرفتند. قائدها ضربه اول را زدند ولی هیچ اثری نداشت و در ضربه بعدی یکی از فرزندان ملا باقر ضربه را محکم زد و گاو، دو نیم شد. گوشت گاو سهم آنها شد و به این دلیل و دلایل دیگر که پیشتر ذکر شد، قائدها خواستند که کار ملا باقر و فرزندانش را یکسره کنند. غافل از اینکه ملا باقر که فردی سیاس بود، دو روز قبل از این جریان، عمال حکومتی را در دهدشت، از قضیه مطلع کرده بود و با کمک قوای دولتی و چریک‌های محلی، قائدهای چهارده‌تا را بعد از یک زد و خورد و تعقیب و گریز کوتاه دستگیر و بعدا اعدام یا تبعید نمودند. به این ترتیب طایفه ملا باقر، کلانتری چرام را بدست آوردند. (پایان گزارش)

منبع: ارسال شده توسط یکی از مخاطبان وبلاگ بر اساس شنیده‌های محلی.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

کی های چهارده تا

کی‌های چهارده‌تا شاخه‌ای از قائدهای ایران هستند که همچون شاخه‌های دیگر این قوم، همواره به‌عنوان گروهی مستقل و پارس‌نژاد به‌شمار رفته‌اند. امروزه بازماندگان این طایفه باستانی به‌طورخاص، در زاگرس جنوبی (بخش‌هایی از کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری، ممسنی، دهدشت، چرام، چارروستایی، دشتستان و تنگستان)، زندگی می‌کنند. در خصوص وجه تسمیه این دسته از قائدان، روایات گوناگونی شنیده شده است. برخی این نام را معطوف به بازماندگان چهارده کلانتر کی‌تبار می‌دانند که تا دوره صفویه بر چهارده طایفه دشت چرام، حکم می‌راندند. نام این طوایف در کتاب ریاض‌الفردوس خانی نوشته محمدمیرک حسینی منشی، بدین شرح آمده است: گشتاسبی، گشابی، زیلابی، بادلانی، تومانی، دلاوری، دشمن‌زیاری، میرکوهکی، چهارروستاق، گیوه‌مویی، حسن‌عالی، بویراحمد اردشیری، بویراحمد عباسی و قلندر بویری. چهارده کلانتری که اداره این طوایف را بر عهده داشته‌اند، از نژاد کیان بوده‌اند؛ اما خود این طوایف، لزوما کی‌تبار نبوده‌اند.

برخی دیگر از صاحب‌نظران، همچون احمد اقتداری، به استناد گفته‌های معمرین، این طایفه را از نژاد چهارده برادر کیانی دانسته‌اند که در گستره طولانی زاگرس، فرمانروایی می‌کرده‌اند. بر‌ این اساس، آن چهارده نفر، نه بر چهارده طایفه کوچک مستقر در دشت چرام؛ بلکه بر چهارده ایل بزرگ زاگرس‌نشین حاکم بوده‌اند. ایلاتی مانند جاکی، جانکی، بندانی، دیناران، افشار، ممسنی، لیراوی و...

همانگونه که گفته شد، بر اساس منابع و مستندات، بی‌تردید این طایفه همچون سایر قائدان اصیل، ریشه در تاریخ کیانی ایران دارند که اکنون بنا بر هر دلیلی در سایر مناطق این سرزمین، به‌صورت پراکنده سکونت دارند. بازماندگان این طایفه در مناطق گوناگون، متفقا دلیل عمده پراکندگیشان را اختلاف جدی اجدادشان با حاکمان صفوی می‌دانند. اختلافی که به شورش آنها در برابر حکام مزبور انجامیده است. ظن قوی آن است که آنها چه به دلیل اعتقادی و چه به سبب نژادی، فرمانروایان صفوی را لایق فرمانروایی بر خود نمی‌دانسته‌اند و با این بهانه از اطاعت آنها سر باز می‌زده‌اند. به دلیل همین چالش‌های سیاسی-احتماعی، کی‌های چهارده‌تایی چندین کوچ یا تبعید بزرگ را مشخصا از عهد صفوی به این سو، تجربه کرده‌ که احتمالا بزرگترین آنها مربوط به سال ۱۰۰۴ - ۱۰۰۵ ه. ق، است که قائدان الوار، مورد حمله و تاخت‌وتاز الله‌وردی خان - فرمانده صفوی - قرار گرفتند. نتیجتا، تلاش افراد اثرگذار این قوم در جهت براندازی حاکمیت صفوی و استقرار نادر شاه افشار، بر تخت فروانروایی ایران را باید در همین راستا ارزیابی کرد.

منابع: نوشته‌های احمد اقتداری و تاریخ شفاهی کهگیلویه، بویراحمد و بختیاری.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

قائد منصور خان دینارانی یا شاه منصور سهید (قائدان ایل بندانی)

شاه منصور سهید دینارانی، بزرگ قائدان بندانی در عهد صفوی بود و در زمان سلطان محمد خدابنده و شاه عباس بزرگ، زندگی می‌كرد. جواد صفی‌نژاد در كتاب لرهای ايران به موضوع شاه و سرپرستان ايلات لر در زمان صفويه اشاره می‌کند و می‌گوید بر اساس اسناد و مداركی كه در دست است، لرهای بختياری، كهگيلويه و ممسنی (لرهای بزرگ) قبلاً به سرپرستان بزرگ ايلی خود «شاه» می‌گفتند و اولين اطلاع ما در اين باره مربوط به قرن چهارم هجری قمری است. در كتاب «تجارب‌الامم ابوعلی مسکویه» چنين آمده است: «شاهان ايران، شاهان طوايف بوده‌اند». در سال ۱۰۰۹ ه. ق، «خلاصة‌التواريخ ملاكمال یا تاریخ صفویه»، خبر از نافرمانی «امير شاه حسين بختياری» می‌دهد. در كتاب «تاريخ عباسی» از برادران شاه حسین بختیاری، به نام‌های «شاه نظر» و «شاه منصور» نام برده شده است. از آن پس، سند ارزنده‌ای مربوط به اوايل سلطنت شاه عباس دوم وجود دارد. يك مجمع بزرگ از سران عشاير لر اعم از بختياری، بويراحمدی و ليراوی، تشكيل شده و سران و سرپرستان رده‌های بالای سرپرستی ايلات بزرگ، به‌عنوان شاهد با نام شاه، حاشيه سند را مهر نموده‌اند؛

١- احمد شاه بویراحمدی

٢- عين‌اله ولد شاه حسین بويری

٣- شاه منصور دينارانی

٤- علی ولد شاه منصور

٥- اسكندر ولد شاه منصور

تصوير اين سند در جلد دوم كتاب تحليل و تفسير مجموعه اسناد روستايی و عشايری ايران موجود است (تصوير مهر آنها برحاشيه سند).

موارد ديگری كه به‌صورت ميدانی قابل مشاهده است، سنگ قبور متعددی است که در باغ اتابک فالح و ديناران وجود دارند و مربوط به فرزندان شاه منصورند. ازجمله؛

۱- قايد اسكندر به‌سال ۱۰۸۵ ه. ق

۲- قايد حسين به‌سال ١٠٩٩ ه. ق

۳- قايد مقصود به‌سال ١١٠١ ه. ق

۴- فاطمه بنت شاه منصور به‌سال ١١٣٨ ه. ق

قبالجات قديمی ازجمله قباله خريد املاک ييلاقی طايفه سعيد به‌سال ۱۰۹۵ ه.ق و رونوشتی از آن در سال ١١٣٠ تنظيم شده که خريداران آن، دو نفر به نام‌های شاه حسن و شاه حسين، فرزندان شاه منصور سعيد دينارانی هستند. ميزان املاک خريداری شده و حدود گسترده آن و ثمن معامله و وجوه نقدی و غيرنقدی كه به‌عوض املاک مورد معامله به خريداران تحويل شده، تماماً بر ويژه بودن تنفذ مالی آن دو فرد، تأکید دارد و داشتن عنوان «شاه» برای آن دو نفر را طبيعی جلوه می‌دهد. با این توضیحات، اولاد ذکور شاه منصور دینارانی از این قرارند:

شاه حسین، شاه حسن، قاید اسکندر، کی مقصود، کی محمود، کی شمس، کی بندر، کی علی.

او دختری به نام بی‌بی فاطمه هم داشته است که به ازدواج کی کاووس بندانی سوسنی در آمده بود.

بر اساس یک روایت، قائدان بندانی بازمانده اتابکان لر بوده‌اند که تا پایان صفویه با همه محدودیت‌ها به حیات خود ادامه دادند. در عهد صفویه، نبردی بین آنها و حاکمان صفوی رخ داد و هنوز آثار گلوله‌های پرشمار توپ ناشی از آن نبرد در بدنه تپه پایین قلعه شاه منصور (در منطقه دیشموک بهمئی)، دیده می‌شود. در این جنگ، سه فرزند شاه منصور کشته شدند. وجود آثار آن جنگ و مقبره‌هایی که تاریخ فوتشان همه در یک روز ثبت شده است، نشانگر آن است که این سه فرزند، و تعدادی دیگر از این قائدها، همگی در یک زمان و در اثر نبردی هولناک، مقتول شده‌اند. امروزه بازماندگان شاه منصور دینارانی در ایذه، باغملک، مسجدسلیمان، اردل بختیاری و... پراکنده‌اند. گفتنی است برخی از شاخه‌های آنها خود را از نسل کی‌های چهارده‌تا می‌دانند.

منابع: کتب و مقالات جواد صفی‌نژاد و تاریخ شفاهی قوم بختیاری

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

قائد حسام الدین مکوند (قائدان رودزرد کایدرفیع)

قائد حسام‌الدین مکوند فرزند قائد نظام‌الدین مکوندی بود. او در دوره افشاریه می‌زیست و ایام عمر خود را در محضر بزرگان و نخبگان بختیاری سپری کرد و به علت لیاقت و شایستگی که داشت به دربار نادری راه یافت.

در سال ۱۱۴۹ قمری، نادرشاه به قصد کشورگشایی به افغانستان لشکر کشید. در آن زمان، قندهار پایتخت سلسله پادشاهان افغان بود. نادر قصد تصرف قندهار را داشت و به همین دلیل، سپاه عظیمی از ایالات و ولایات ایران جمع‌آوری شد که سپاه دوهزار نفری سواره‌نظام بختیاری و بویراحمدی به فرماندهی علی‌صالح خان دورکی، جزیی از آن لشکر بود. در این لشکرکشی، تعدادی از قائدها همچون حسام‌الدین مکوندی و علیمراد خان بویراحمدی (که در پست‌های پیشین درباره او سخن رفت)، از مشاوران نزدیک علی‌صالح خان دورکی محسوب می‌شدند. لشکر نادر به افغانستان وارد شد و در نزدیکی قندهار خیمه برافراشت، اما هرچه انتظار کشید، نتوانست راه نفوذی به قلعه قندهار بیابد. سپاه ایران بلاتکلیف و خسته، ایام را سپری می‌کرد که نادرشاه دستور داد تا اقامت‌گاهی دائمی در آنجا احداث کنند. به همین منظور، شهری بنا کرد تا سپاهیان او در رفاه باشند که به نادرآباد مشهور است.

نادرشاه، هفده ماه در انتظار فتح بود. سپاهیان او که قریب دو سال از خانه و کاشانه خود به‌دور بودند، کاسه صبرشان لبریز شد. نه راه پیشروی داشتند، نه راه بازگشت.

این بی‌صبری در میان نیروهای لر، بیش از سایرین غالب بود. از آن پس، همه الوار در جایی جمع شدند و گفتند که این فتح باید به دست آنها انجام شود و قرار را بر این گذاشتند که در جمعه‌روزی که افغان‌ها مشغول برگزاری فرایض دینی خود هستند (نماز جمعه) به شهر یورش ببرند. روز جمعه فرا رسید. بختیاری‌ها قبل از حمله، طبق رسوم، سگ‌کشان کردند.

هنگامی‌که نادر در استراحت و خواب بود، سواران بختیاری به فرماندهی علی‌صالح خان دورکی به شهر قندهار یورش بردند و شهر را به تصرف خود در آوردند. پرچمدار سپاه بختیاری صیدمراد خان اسیوند (پاپی) بود که توانست پرچم نادری را بر بلندای شهر به اهتزاز در آورد. سپاه بختیاری با هیاهو و هلهله به سوی مقر پادشاهی افاغنه هجوم بردند. با صدای شلیک توپ و تفنگ و هیاهوی سپاهیان بختیاری، نادر از خواب بیدار شد. نادر با بقیه سپاهیان ایران به پشتیبانی سپاه بختیاری آمدند. سپاه بختیاری، نادرشاه را هدایت کردند و او را بر تخت شاهان افغان نشاندند.

نادرشاه در این پیروزی دو حس متضاد را تجربه کرد؛ یکی شادی و شعف به‌خاطر پیروزیشان و دوم حسادت از اینکه چرا سپاه بختیاری این افتخار را نصیب خود کرده است.

نادرشاه قصد داشت این سه فرد فاتح را بکشد:

۱- علی‌صالح خان دورکی

۲- قائد حسام‌الدین مکوند

۳- صید مراد پاپی

اما یکی از مشاوران علی‌صالح خان به نام میرزامهدی که دارای طبع شاعرانه بود، ابیاتی خطاب به نادرشاه سرود:

«تو مپندار بختیاری کرد/ حق مدد کرد و بخت یاری کرد.

شاه ایران و نادر دوران/ خاک بر فرق قندهاری کرد».

این ابیات به مذاق شاه، خوش آمد و خشم و غضبش فرو نشست. پس از آن بود که دستور داد به تعدادی از فرماندهان سواره‌نظام بختیاری، خلعت و انعام بدهند. چنانکه به آکلبی لقب سرداری داد، به علی‌صالح دورکی و قائد علیمراد بویراحمدی، عنوان خانی بخشید و به رسم یادبود، شمشیر طلایی خود را به قائد حسام‌الدین تقدیم کرد.

منبع: تاریخ شفاهی بختیاری، کهگیلویه و بویراحمد.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید

قائد امیر نظام الدین مکوندی (قائدان رودزرد کایدرفیع)

او جد بزرگ قائدهای مکوند و یکی از کلانتران مقتدر منطقه ممسنی بوده است. صفات پسندیده، توأم با شجاعت و لیاقت ذاتی وی سبب شد که در بین خوانین بزرگ و کلانتران صاحب‌نفوذ منطقه ممسنی و کهگیلویه جایگاه ویژه‌ای را از آن خود کند و از احترام خاصی برخوردار باشد. به‌طوری‌که در حل‌وفصل اختلافات بین طوایف همجوار نیز نقش مهمی را ایفا می‌نمود. او ذیل عنوان مقام کلانتر، با همفکری بزرگ‌مردان تیره‌های مختلف طایفه مکوند، توانست این طایفه را به اوج اقتدار خود برساند. هنگامی‌که نادرشاه افشار با دولت عثمانی وارد جنگ شد، ایلات کهگیلویه، بویراحمد، ممسنی و بختیاری در جنوب، اتحادیه وسیعی را تشکیل داده بودند تا در صورت حمله نادرشاه به آن سرزمین در مقابلش ایستادگی کرده و مانع توسعه‌طلبی و دستیابی او به منطقه شوند. نادر که از این موضوع، اطلاع حاصل کرده بود، می‌دانست که شکل‌گیری اینگونه اتحادیه‌ها و پیوستگی‌ها می‌تواند به سایر نقاط کشور هم تسری یابد و موانع و مشکلاتی را در راه رسیدن او به اهدافش ایجاد کند، لذا می‌بایست هر چه سریعتر با این وضعیت مقابله می‌کرد. او بالاخره تصمیم گرفت که برای خاموش کردن غائله و سرکوبی متشکلین اتحادیه به آن دیار، لشکر گسیل نماید. از آنجایی که نادرشاه نمی‌توانست به‌طور همزمان در دو جبهه قدرتمند و در دو نقطه مختلف بجنگد، به‌ناچار در تاریخ ۲۳ اکتبر سال ۱۷۳۳ با انعقاد قرارداد صلحی با دولت عثمانی، جنگ را خاتمه داده و با تمام قوا و تجهیزات خود برای سرکوبی متحدین لر، عازم منطقه دهدشت شد. با وجود آنکه قوای رزمی و ادوات نظامی تشکیل‌دهندگان اتحادیه الوار، نسبت به سپاه عظیم نادر، بسیار کمتر از آن چیزی بوده است که بتوانند بر سپاه قدرتمند و مجهز او غلبه کنند، لذا با برخورداری از روحیه ظلم‌ستیزی، شجاعت و پایمردی، حاضر به تسلیم نشدند و دلیرانه در برابر آن سپاه قدرتمند ایستادند و در میدان نبرد، چنان رشادت‌های بی‌نظیری از خود نشان دادند که سپاهیان نادر را متحیر نموده و بدین‌سان، برگ زرین دیگری بر دفتر تاریخ پرافتخار خود افزودند. نادر که از این اتفاق خشمگین بود، دستور حمله داد. گفتنی است، طوايفی كه در اين اتحاديه، هم‌پیمان بودند و در جنگ علیه نادر شركت داشتند، عبارت بودند از مكوندی، ممبينى، گتوند، بتوندى، گل‌گيرى، تمبى، كرايی‌ها ،سادات ميرعلى، سادات ميرسالارى، طايفه اولاد ميرزاعلى بويراحمدى، طايفه قائدگيوى بويراحمدى، طايفه جاويد ممسنى، طايفه بكش ممسنى، طايفه مصيرى، تامرادى و بابكانى.

سرانجام پس از روزها مقاومت و پایمردی اعضای اتحادیه، در تاريخ ۱۰ ژانويه ۱۷۳۴ جنگ دهدشت با شكست ايلات متحد لر خاتمه یافت. پس از این نبرد، نادرشاه دستور به قتل‌عام تمامی ايلات بختياری داد که با پادرميانی افراد بانفوذی همچون محمد خان چاپشلو و خصوصا ميرزامهدی استرآبادی منشی‌الممالک که ارادت خاصی به ایلات و عشایر داشت از اين امر صرف نظر كرد؛ ولی دستور داد اموال طوايف مكوندی و ممبينی - به دليل مقاومت‌های زيادی كه در مقابل او كرده و باعث شده بودند لشكر نادری متحمل خسارات سنگینی گردد - غارت شود. به دستور نادر، بزرگان و كدخدايان اين دو طايفه را در روز ۱۸ ژانويه ۱۷۳۴ گردن زدند. انسان‌های شجاعی همچون قائد بهمن مکوندی، قائد محمدزمان مكوندى، ميرزا شفيع، ملا محمدرحيم، ملا على‌بنده ممبينى، ملا بيژن بابكانی. همچنين برخی از دلاورمردان بويراحمدى، طبق امر نادر در آن روز، بر دروازه‌هاى مختلف دهدشت به دار آويخته شدند. او دستور داد زبان قائد اسفنديار مكوندى را بريده و دهانش را با نخ بدوزند. زيرا او شاهنامه را با صوتى بسيار خوش می‌خواند. مى‌گويند وقتى كه او اشعار رزمی شاهنامه را مى‌خواند، شنوندگان به طورى تحريك مى‌شدند كه خود را از طبقه سوم قلعه ديل براى حمله به دشمن به پايين مى‌انداختند. نادر همچنين دستور داد در دهان ملا رضاقلى ممبينى كه او نيز شاهنامه و اشعار حماسى لرى مي‌خواند و جنگجويان را وادار به حمله و پايدارى می‌نمود، سرب مذاب بريزند. نادر برای از بين بردن باقيمانده قواى دو طايفه مكوند و ممبينى دستور كوچ آنان را صادر كرد و بنا به امر او باقيمانده اين دو طايفه و وابستگان آنها به ناحيه اشک‌زر كرمان تبعيد شدند. مأمور اجراى حكم اين كوچ اجبارى، بابا خان چاپشلو انتخاب گرديد كه از بستگان و افراد مورد اعتماد شاه بود. با وساطت افراد محلی و خصوصا منشی‌الممالک (میرزامهدی استرآبادی) نادر از تصمیم خود منصرف شد و این طایفه مجددا به زمان خان چهارلنگ بختیاری سپرده شدند و او قائد امیر نظام‌الدین مکوند را به‌عنوان کلانتر طایفه مکوند منصوب نمود. امیر نظام‌الدین به‌خاطر خشکسالی‌های پی‌درپی و عدم توان مالی مردم، نتوانست چندسالی مالیات طایفه خود را جمع‌آوری و به خزانه تحویل نماید. این عمل قائد نظام‌الدین، خشم نادر را برانگیخت و تصمیم به تبعید طایفه مکوند نمود که با وساطت برخی از افراد محلی و منسوبین نادر مجدداٌ مورد عفو واقع شدند و زمان خان هم تقبل نمود که مالیات معوقه مکوند را پرداخت نماید. قائد امیر نظام‌الدین پس از سال‌ها خدمتگزاری و تلاش در جهت حفظ یکپارچگی و سربلندی طایفه خود سرانجام بر اثر کهولت سن، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و سکان هدایت طایفه را به فرزند خود قائد امیرحسام‌الدین سپرد.

منابع: تاریخ شفاهی بختیاری و بویراحمد

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

خاندان گیلویه؛ قائد محمد ابن قائد حسن زمیگانی (بخش چهارم)

از دیگر اشخاص مشهور خاندان گیلویه که نامش در منبع معتبری چون تاریخ طبری مضبوط است، محمد فرزند حسن و نوه گیلویه است. متأسفانه، جز یک مورد مهم، گزارشی از زندگانی و حوادث سیاسی مرتبط با او در دست نیست. این گزارش، مربوط به وقایع سیاسی سال ۲۵۱ قمری و تعارض مستعین و معتز بر سر خلافت است. مستعین در سال ۲۴۸ قمری توسط ترکان قدرتمند و پرنفوذ به خلافت انتخاب شد و زمام امور مسلمین را به دست گرفت. اما‌‌ از همان آغاز با مخالفان و معارضان جدی و خطرناک روبرو گردید و هیچگاه نتوانست بر آنان فایق آید. دوران خلافت وی کوتاه و کمتر از چهار سال بود. در این ایام، درگیری‌های متعدد موافقان و مخالفان و هرج‌و‌مرج و آشفتگی قلمرو خلافت، امان خلیفه ضعیف را بریده بود. وی که در چنگ سرداران ترک - از جمله وصیف و بغا - افتاده بود، بالاجبار تن به خواسته‌های آنان داد. مسعودی به نقل از شاعری هم‌عهد مستعین می‌نویسد: «خلیفه‌ای در میان وصیف و بغا در قفس است و هر چه بگویند، مانند طوطی تکرار می‌کند» (مسعودی: مروج‌الذهب، ص ۵۵۱/ ۲). در این میان، طرفداران و حامیان معتز نیز به تلاش خود ادامه دادند و نواحی مختلف قلمرو خلافت - خاصه عراق - را در تضاد و تعارض نگه داشتند. در بحبوحه جنگ و جدل شدید حامیان مستعین و معتز، جمعی از ایرانیان شهیر و صاحب‌مقام - به ویژه طاهریان - از مستعین حمایت کردند. محمد بن عبدالله طاهری در رأس طرفداران مستعین قرار داشت و به‌عنوان فرماندهی مقتدر، امرونهی می‌کرد (طبری: تاریخ طبری، ۶۱۲۰-۶۱۱۵ /۱۴). محمد بن حسن بن گیلویه نیز که از خاندان معروف گیلویه بود، در دستگاه خلافت مستعین، نفوذی یافت و در حمایت او کوشش نمود. وی با هماهنگی محمد بن عبدالله طاهری، فرماندهی بخشی از سپاه خلیفه را برعهده گرفت و برای سرکوب جمعی از متمردان و اخذ مالیات عقب‌افتاده، لشکر کشید. در این زمان، به علت آشفتگی و نابسامانی، عاملان خراج شهرها اموال مأخوذه را به‌درستی و کاملی نزد خلیفه بغداد نمی‌فرستادند. عامل ناحیه راذان یکی از آنها بود. راذان، که از نواحی پر قریه در سواد عراق بود از دو بخش علیا و سفلی تشکیل می‌شد (یاقوت حموی: معجم البلدان، ص۱۲ / ۳). حاکم آن که یک فرد مغربی بود، از ارسال مال ناحیه، اجتناب می‌ورزید. بنابراین، محمد بن حسن بن گیلویه، نزد وی رفت و تقاضای مال ناحیه را نمود. اما وی نپذیرفت و با محمد، درگیر شد. در این درگیری، محمد بن حسن موفق گردید، مغربی و سپاهش را شکست دهد و او را به اسارت درآورد. به‌علاوه، از مال ناحیه مزبور «دوازده‌هزار دینار و سی‌هزار درهم» اخذ کرد و با خود به دربار محمد بن عبدالله طاهری برد. محمد بن عبدالله نیز دستور داد، «ده‌هزار درهم» از مال مأخوذه را به عنوان جایزه و پاداش به محمد بن حسن گیلویه دهند (طبری: همان، ص۶۱۵۷). بدین ترتیب، نواده گیلویه - قائدمحمد بن قائدحسن - در مسایل سیاسی زمانه خود، حضور مؤثر یافت و نقش اخلاف گیلویه را در عصر عباسیان - همانند گذشته - بارز نشان داد. البته جز این مهم، اطلاع دیگری از اقدامات و اعمال وی در دست نیست و نمی‌دانیم سرنوشت وی چگونه پایان پذیرفت.

پی‌نوشت: منابع در متن آمده‌اند.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

خاندان گیلویه؛ کی حسن فرزند کی گیلویه (بخش سوم)

یکی دیگر از فرزندان کی‌گیلویه، کی‌حسن نام داشت که متاسفانه اطلاعات درباره او بسیار اندک است. بر مبنای گفته مؤلف مشهور المسالک و الممالک، می‌توان احتمال قوی داد که حسن پس از پدر، حاکمیت رم گیلویه - و قلمرو حکمرانی خاندان - را به دست گرفت. ابن خردادبه، نخستین نویسنده‌ای است که منطقه مربوط به خاندان گیلویه را به نام «حسن بن گیلویه» ضبط کرده است. وی در ذکر «رموم کردان فارس» به «رم حسن بن جیلویه» یا «بازنجان» به عنوان نخستین رم اشاره دارد که در «۱۴ فرسخی شیراز» واقع است (ابن خردادبه: همان، ۳۷) ادریسی و یاقوت حموی - در سده‌های ششم و هفتم قمری - همانند ابن خردادبه به رم حسن بن جیلویه اشارت دارند (ادریسی: نزهة‌المشتاق، ص ۴۱۸ /۱).

البته، یاقوت نقل استخری را نیز در باب رموم پنج‌گانه فارس آورده، که به جای رم حسن بن گیلویه، رم گیلویه ثبت کرده است (یاقوت حموی: معجم‌البلدان، ۷۱/۳). جغرافی‌نویس معروف دیگری به نام ابن فقیه - در اواخر قرن سوم قمری - به استناد ابن خردادبه، به چهار رم مشهور فارس پرداخته و نخستین آن را «زومه حسین بن جیلویه» یا بازنجان آورده است (ابن فقیه: همان، ص ۱۶). می‌توان احتمال داد که وی یا کتاب و نساخ اثرش به‌اشتباه نام حسن را حسین ثبت نموده‌اند. مع‌هذا، معلوم است که قائدحسن بن قائدگیلویه، یکی دیگر از اشخاص شهیر خاندان گیلویه بود، که مدتی بعد از پدر حاکمیت منطقه مربوط را در دست داشت و حکمفرمایی نمود. از سرنوشت وی، و مدت زندگانی و حکمرانی او اطلاع دیگری در دست نیست.

پی‌نوشت: منابع، در خلال متن آمده‌اند.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

​​​​

خاندان گیلویه؛ کی خالد فرزند کی ‌گیلویه (بخش دوم)

به جز کی‌گیلویه، که در وقایع عهد خود در دوره عباسیان حضور یافت و به‌عنوان یک شخصیت موثر و مشهور، مورد توجه و هدف قرار گرفت؛ چند تن از اخلاف او نیز در قلمرو خلافت عباسی و نزد خلفای بنی‌عباس، نقش بارز و چشمگیری ایفا کرده‌اند. در خصوص کی‌خالد فرزند کی‌گیلویه، منابع معتبری چون دستور‌الوزاره اصفهانی، وفیات‌الاعیان ابن خلکان و الوافی‌بالوفیات صفدی گزارش تقریباً یکسانی آورده‌اند. از فحوای گزارش برمی‌آید که این داستان شهرت خاصی داشته است. تردید نباید نمود که منابع مذکور - که چند قرن بعد از حادثه نگاشته شده - خود از منابع سده‌های قبل، اخذ و استفاده نموده‌اند. باری، داستان به هنگامه درگیری‌های شدید طرفداران امین و مأمون و محاصره بغداد در سال ۱۹۸ قمری بر می‌گردد. در وقت محاصره بغداد، لشکر مأمون به فرماندهی طاهر، نیاز مبرم به مال پیدا کرد و مشکل را به مامون انعکاس داد. مأمون برای رفع معضل مالی سپاه، طاهر را به «خالد بن جیلویه کاتب» احاله داد تا با گرفتن «قرض» از او، به اوضاع مالی، سر و سامان دهد. اما خالد امتناع ورزید و چون فتح بغداد صورت گرفت، طاهر دستور داد او را دستگیر و شکنجه نمایند. خالد در زیر ضربات شکنجه، از طاهر تقاضا نمود اجازه‌اش دهد اشعاری را که سروده انشاد کند، سپس هر کاری می‌خواهند انجام دهند. طاهر اجازه داد و چون خالد اشعار را خواند، اعجاب و احسانش را برانگیخت و عفوش نمود (ابن خلکان: وفیات‌الاعیان، صص ۵۲۰-۵۱۹ /۳ / صفدی: الوافی‌بالوفیات، ص ۲۲۷/۱۶ / سنجری: منظرالانسان، ۱۰۰ / ۲). مؤلف دستورالوزاره، داستان را با تفصیل و جزئیات بیشتری عرضه داشته است. وی که این واقعیت تاریخی را با نگارشی ادیبانه ثبت کرده، می‌نویسد: چون طاهر در کار فتح بغداد شد و «نقل به مستقر سریر مملکت و دارالسلام خلافت کرد، لشکرش از ناهار بی نوایی و فرط اشتها، با معده‌ها ناری ملتهب» داشت. بنابراین «حال اختلال احوال [لشکر] بر رأی امیرالمومنین عرض داشت، مأمون نبشت که: استقرض من خالد بن جیلویه ما یقیم به اَوَد الاختلال». یعنی از خالد بن جیلویه قرض کن، تا این اختلال و نابسامانی را سامان دهی.

«و این خالد چندان مال داشت که حساب کمیت آن چون جذر اصم، منطق نبود» (اصفهانی: دستورالوزاره، ص۸۶). چون طاهر درخواست مأمون را به خالد ابلاغ کرد، وی با این استدلال که «من مأمون را در قضای قرض، امین ندانم»، جواب رد داد (همانجا). وقتی مأمون پاسخ منفی خالد بن گیلویه را شنید، به طاهر اجازه بازداشت و برخورد با خالد را داد. چون طاهر «اجازت استیصال و ابادت خالد یافت، او را حاضر کرد و در شکنجه عقوبت کشید». قبل از این که تازیانه شکنجه بر او فرود آید، به طاهر پیشنهاد گزاف و چشمگیری داد که «چندان پیاده که در لشکرند سوار گردانم و هر سواری را جنیبتی ترتیب دهم و یک سال برگ لشکرت متقبل و متکفل شوم... مرا خلاص فرمای». طاهر پاسخ داد: «من خود تو را نیست کنم و هر چه هست بردارم». پس او را خواباندند «و دست تازیانه بر وی گشادند» (همان، صص ۸۷-۸۶ ). خالد بن گیلویه، مجدداً از طاهر درخواست نمود: «کلمه‌ای دیگر بشنو»، آنگاه هر چه خواهی انجام ده. چون «او را بازنشاندند، گفت از بهر خدا طفلان خرد دارم، دو سه بیتک حسب‌الحال بر زبان خاطرم آمد، بشنو!». طاهر گفت: «بخوان». وی این اشعار را خواند:

«زعموا بان الصقر صادف مره

عصفور بر ساقه المقدور فتکلم العصفور تحت جناحه والصقر منقض علیه یطیر ما کنت خامیزا لمثلک لقمه و لین شویت فاننی لحقیر فتهاون الصقر المدل بباسه کرما و افلت ذلک العصفور» (همان: ص۸۷).

یعنی: «آورده‌اند که بازی بر یک گنجشک بیابانی برخورد و آن را که قضاوقدر می‌راندش گرفت. پس در حالی که باز بر سر او فرود می‌آمد و می‌پرید ،گنجشک زیر بال او چنین سخن گفت: من برای تو نمی‌توانم لقمه خامیزی باشم، و اگر مرا سرخ کنند چیز حقیری خواهد بود. باز بالنده به خود و ناز کنان از قدرت خود، از روی کرم منقارش را اندکی سست کرد، گنجشک در رفت» (همان: ۱۹۸-۱۹۷). بنا به نقل اصفهانی وقتی خالد ابیات را خواند، «نسیم جان‌پرور [اشعار] به دماغ استماع [طاهر] رسید، از مکارم اوصاف خود نپسندید که آن آزادمرد را در بند بگذارد که او نیز طفلکان داشت». بنابراین، از «محاسن اخلاق و مکارم عادات خود» او را بخشید (همان: ص۸۷). با این حال، چون مأمون وارد بغداد شد و خلافت را به دست گرفت «حال خالد بحث کرد، نایره کینه که از او در سینه داشت زبانه زد». پس دستور داد، او را دستگیر و شکنجه کنند. چون خبر بازداشت خالد به طاهر رسید، «پیاده می‌دوید تا خود را بر سر او افکند» و به مأمون گفت : «اِنّ رأسی دون رأسِه». یعنی سر من به جای سر او باشد. طاهر، داستان شعرخوانی خالد و ابیات او را بر مأمون روایت کرد و گفت: «من او را به عواطف اشرف مولانا بخشیدم و آن جرم بزرگ او را در کار اطفال خرد او کردم». مأمون سوال کرد: او را به خاطر تو ببخشم یا چهار بیتش. طاهر جواب داد: «جانب هنر راجح‌تر، او را به فضل خود بخش، عفواً صفواً، آزاد کن او را، با مزید عاطفت و حفاوت». پس خلاصش فرمود (همانجا). از مطاوی مطالبی که نویسندگان مزبور آورده، چند نکته مهم استنباط می‌گردد.

۱- خالد بن گیلویه، کاتب بود. یعنی عنوان رسمی و مهم کاتبی را داشت. اما معلوم نیست که وی کاتب دستگاه خلافت و امور دیوانی و اداری آن بود یا نه؟ آیا در بحبوحه این درگیری‌ها مسئولیت اداری داشت یا پیشتر چنین سمتی را عهده‌دار بود؟ متاسفانه، به‌دلیل عدم تصریح منابع، پاسخ درستی به این سوالات نمی‌توان داد.

۲- خالد بن گیلویه، شاعر و ادیب بود.

۳- خالد بن گیلویه، فرد ثروتمند و معروفی بود.

۴- ظاهرا وی تمایلی به حمایت سپاه طاهر و مأمون نداشت و امین را ترجیح می‌داد. جمله ارزشمند و ادیبانه‌ای که مؤلف دستورالوزاره به نقل از او آورده که: «من مأمون را در قضای قرض، امین ندانم»، مبین موضوع است.

۵- موطن خالد و خاندانش، فارس و کهگیلویه و بویراحمد کنونی بود و احتمالاً مثل خیلی از فارسیان دبیر و نویسنده که در فن کتابت و دبیری مهارت و منزلت خاص داشتند و دیوانیان خلافت عربی برای رتق و فتق امور اداری از آنان استفاده می‌نمودند، به مرکز خلافت رفته و به امور دیوانی پرداخته است. زیرا وی در ایام درگیری طرفداران امین و مأمون و محاصره و فتح بغداد، در آنجا بود و نمی‌توان دلیل مقبولی جز وجوب و ضرورت حضور در شهری پر آشوب و خطر را متصور شد. این حضور واجب و ضروری، به احتمال زیاد، مرتبط با شغل، مقام و موقعیت اداری، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی او بود. اشتهار وی برای مأمون پسر خلیفه پیشین - هارون‌الرشید - که اکنون مدعی جدی برادر و خلافت شده بود، و نیز تقاضای مالی مأمون از او، خود موید شهرت عمومی خالد و جایگاه بارز وی در مرکز خلافت عباسی است. بدین ترتیب، باید احتمال قوی داد که قائدخالد ابن قائدگیلویه از دوره خلافت امین، در بغداد حضور و شهرت یافته است.

پی‌نوشت: منابع در خلال متن آمده‌اند.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

کی ‌گیلویه بزرگ یا قائد گیلویه زمیگانی (بخش نخست)

کی‌گیلویه یکی از شخصیت‌های بزرگ تاریخ ایران است که کمتر به او پرداخته‌اند. او در قرن دوم هجری در برابر ستمگری‌ها و مظالم خلفای عباسی (مشخصاهارون‌الرشید) سر به طغیان گذاشت و شجاعانه در برابر ایران‌ستیری آن تازی‌تباران، ایستادگی کرد.

تاریخ مکتوب، گیلویه را فرزند مهرگان؛ و مهرگان را فرزند روزبه (از نوادگان اردشیر بابکان) دانسته است. او متولد استخر بود که در آن زمان، بخشی از گستره فروانروایی پدربزرگش روزبه به حساب می‌آمد. گیلویه زمانی متولد شد که حدودا دویست سال از یورش تازیان به ایران گذشته بود. کودکی او در زادگاهش سپری شد و شنیده‌هایش از هنگامه تهاجم اعراب، که سینه‌به‌سینه از نیاکانش به او رسیده بود، تاروپود وجودش را از کینه تازیان، مالامال کرده بود. مهرگان پدر گیلویه که پس از روزبه، زمام قدرت را در منطقه زمیگان در دست داشت، پس از سال‌ها درگذشت و از پسِ او برادرش سلمه(عموی گیلویه) بر مسند نشست. در همین زمان بود که گیلویه، واجد اختیارات سیاسی و نظامی بسیاری شد و این عرصه به مجال مناسبی برای بروز استعدادهای نهفته او بدل شد. این مسأله باعث شد تا بزرگان قوم، با دیدن توانایی‌های گیلویه، صلاحیتش را برای جانشینی عمویش مورد تأیید قرار دهند. به همین منوال، سالیانی سپری شد و سلمه پس از طی دوره‌ای بیماری، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد تا به این ترتیب قائد گیلویه به‌عنوان پادشاه تازه زمیگان انتخاب گردد. او در بدو فروانروایی به پاره‌ای اصلاحات دست زد و در راستای ایجاد اتحاد میان قبایل و طوایف منطقه با سران آنها به گفتگو و تبادل نظر پرداخت. پیشتر گفته شد که گیلویه از کودکی کینه اعراب مهاجم به میهنش را در سینه داشت. به همین خاطر مترصد فرصتی بود تا بتواند به طریقی، سلطه خلفای عباسی را بر سرزمین آبا و اجدادیش پایان دهد. او ابتدائا تلاش خود را بر تشکیل لشکری منظم و هماهنگ، متمرکز ساخت و سرانجام به این مهم دست یافت و خود در صدر این نیروها قرار گرفت. کی‌گیلویه در عرصه‌های دیگر نیز سعی در برآورده کردن نیازهای رعیت داشت و با علم به این که در صورت نبرد با خلیفه، احتمالا رعایا در تنگنای مالی و غذایی قرار می‌گیرند، هم و غم خود را بر تقویت مسایل اینچنینی متمرکز کرد.

یکی از نقاط عطف زندگی کی‌گیلویه، پیمان اتحاد سرّی با سردار بابک خرمدین و هم‌نوایی با قیام خرمدینان بود. آنها که مخفیانه با هم در ارتباط بودند، کم‌کم زمینه شورش علیه خلفای عباسی را فراهم نمودند.

برخی منابع، از حضور خرمدینان در منطقه زمیگان و کهگیلویه خبر می‌دهند و احتمالا قرار این دو میهن‌پرست، آغاز هم‌زمان قیام در آذربایجان و پارس بوده است تا بتوانند با نیرویی مضاعف، عباسیان را از این مناطق بیرون برانند. به هر دلیلی این اتفاق و اتحاد، ابتر ماند و البته آن‌گونه که باید و شاید، کی‌گیلویه بزرگ و اقدامات وطن‌خواهانه او به نسل‌های بعد از او شناسانده نشد.

آن‌گونه که از منابع تاریخی برمی‌آید، در زمان کی‌گیلویه، خاندان ابودلف از سوی خلیفه، فرماندهی جبال را عهده‌دار بودند و دمادم به تشویش خاطر ایرانیان و ستم بر آنان اهتمام داشتند. گیلویه که تا این زمان تصمیماتش را مخفیانه دنبال می‌کرد، اکنون شرایط را برای علنی کردن اعتراضات خود مهیا می‌دید. سرانجام کی‌گیلویه با لشکری سه‌هزار نفره که پیشتر و در خفا مقدمات تشکیل آن را چیده بود، در برابر لشکریان خلیفه عباسی و مشخصا خاندان ابودلف، قد علم کرد. در این زمان، فرمانده سپاه خلیفه، «عیسی بن معقل» بود. اینک نبردی بزرگ بین ایرانیان به فرماندهی کی‌گیلویه و اعراب به فرماندهی عیسی بن معقل در جریان است. اعراب در تمنای تکرار قادسیه‌اند تا باز هم از قِبَل این پیروزی بر ایرانیان فخر بفروشند. در این میان ایرانیان نیز در پی آنند که با پیروزی بر تازیان، اندکی از کینه تاریخی خود را نسبت به آنان بکاهند. سرانجام ایرانیان در این مبارزه دشوار، سرود پیروزی سر داده، باده فتح، نوشیدند. گیلویه، موفق به کشتن فرمانده لشکر خلیفه، عیسی بن معقل شد. به سبب این انتقام بزرگ، شور و هلهله، زمیگان را فرا گرفت. بر اثر رشادت‌های مثال‌زدنی کی‌گیلویه، ناحیه وسیعی از ایران‌زمین، مسمی به نام این فرمانده بزرگ شد؛ زم کی‌گیلویه!

با گذشت زمان این نام نیز دستخوش تغییر شد؛ ابتدا کی‌گیلویه تبدیل به کهگیلویه شد و سرانجام این نام بزرگ تا به امروز در قالب نام یکی از استان‌های باستانی ایران به نام کهگیلویه و بویراحمد، دیده می‌شود. سال‌ها پس از این نبرد، همچنان زد و خوردهای زیادی میان لشکریان کی‌گیلویه و ابودلف، برقرار بود، اما گیلویه با قدرت و اقتدار، بر زمیگان، حکم می‌راند. گیلویه مصمم شده بود تا سایر نواحی تحت سیطره عباسیان را نیز فتح کند. اما خلیفه که از نیت او با خبر شده بود، همراه با ابودلف، سپاه بی‌شماری را تدارک دیدند تا به‌اتفاق، به زم گیلویه، یورش ببرند. اوج درگیری میان کی‌گیلویه و خلیفه در منطقه‌ای نزدیک بندرعباس رخ داد. در این مقطع، علیرغم اینکه لشکر اعراب چندین برابر نیروهای ایرانی بود، گیلویه و سربازانش دلیرانه در مقابل آنها ایستادگی کردند. اما سرانجام، اعراب که از پس جنگ تن‌به‌تن با گیلویه بر نمی‌آمدند، با جمعیت بسیار، حلقه محاصره گیلویه را تنگ و تنگ‌تر کردند و در نهایت بر او فائق شده؛ ابتدا دست و پا و سپس سر او را از بدن جدا کردند. خلیفه عباسی آنچنان از این پیروزی، سرمست شده بود که دستور داد سر کی‌گیلویه را نقره‌اندود کرده و بر نیزه‌ای مخصوص سوار کنند و در مواقع جنگ، نیزه را پیش روی لشکر اعراب، حرکت دهند تا با زبان بی‌زبانی افتخار کشتن گیلویه بزرگ را به دشمنانشان گوشزد کرده، برای آنان رجز بخوانند!

نبرد گیلویه و اعراب بسیار برای ایرانیان حائز اهمیت بود. چنانکه سال‌های سال، ذکر شجاعت لشکر ایران نقل محافل و اسباب افتخار هموطنانشان بوده است و در آن باره حماسه‌ها می‌سرودند. همچنین مردم، سال‌ها در سوگ کی‌گیلویه سوگواری می‌کردند و از کودکی با فرزندانشان از روش و منش آن شاهزاده سخن می‌گفتند. از سوی دیگر، خاندان ابودلف، سرخوش از پیروزی بر ایرانیان، از شاعران دربارشان خواستند تا در رابطه با این نبرد، شعر بسرایند. از جمله این شعرا می‌توان به بکر ابن نطاح حنفی (اهل عراق) و علی ابن جبله خراسانی اشاره کرد.

خوش‌باشی و شادمانی اعراب، تا هشتادسال پس از این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یعقوب لیث صفاری فرزند خلف ایران‌زمین توانست انتقام خون کی‌گیلویه را از خاندان ابودلف بگیرد که این خود داستانی مفصل است.

منابع:
مسالک و ممالک استخری، تاریخ طبری، مروج‌الذهب، فارسنامه ناصری، مقالات کشواد سیاهپور و مقاله‌ای از علی ربیع‌زاده

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

​​​​

نبرد قائدان ممسنی و شولستان با القاس میرزا صفوی

نویسنده کتاب احسن‌التواریخ (حسن روملو)، هنگام ذکر اتفاقات مهم سال ۹۵۵ ه.ق، اجمالا از نبرد القاس‌میرزا صفوی (فرزند شاه اسماعیل یکم) با گروهی از قائدان ممسنی و شولستان نیز سخن گفته است (صص ۴۳۴ و ۴۳۵) که ذیلا قلمی می‌گردد. این موضوع از آنجا حائز اهمیت است که می‌توانسته از دلایل زمینه‌ای مهم تار و مار قائدان الوار به‌دست الله‌وردی خان در سال ۱۰۰۴ ه.ق، بوده باشد:

«چون القاس با جنود بی‌قیاس خرابی‌کنان در حوالی اصفهان آمد اکابر آن دیار شاه‌ تقی‌الدین محمد و میرمیران برادر او مردم آن نواحی را به شهر آورده اسباب حصارداری به اکمل وجهی مرتب گردانیدند. القاس به خیال آنکه بی جنگ و پیکار دروازه‌ها را بگشایند و حال آنکه شهریان از این اندیشه به غایت دور بودند. روزبه‌روز در استحکام برج و بارو می‌افزودند. سپاه مخالف به جنگ آمدند. اصفهانیان به ضرب تفنگ مرگ آهنگ آن گروه را کالعهن‌المنفوش ساختند و قرب چند روز آن مخاذیل در حوالی شهر نشستند. شاه‌ تقی‌الدین محمد و میرمیران و اکابر و اعیان به‌اتفاق پیادگان میدان دلاوری و به توفیق حضرت باری جل جلاله، شهر را نگاه داشتند... القاس عازم فارس شد و قلعه یزدخاص (یزدخواست) را گرفته قتل عام نمود. و از آن جا متوجه شیراز گشت. چون پل‌های بند امیر را کشیده بودند، از راه اقرب اعلی به زیر پای قلعه سفید رفت. در آن ولا جنید بیگ برادر ابراهیم خان، با خانه کوچ ذوالقدران در آنجا بودند. برج و باره را مصنوعا گردانیدند و خاطر به تحصن قرار دادند. القاس در آنجا پنج روز توقف کرد و چون گرفتن قلعه محال می‌نمود، کوچ کرده روانه بهبهان گردید. قائدان شولستان و ممسنی، موازی هزار نفر جمع شدند و کس نزد جنید بیگ فرستادند که صلاح چیست. جنید بیگ گفت که امروز با آن قوم بد روز مقاومت مکنید که فردا مستعد شده به پایان آییم. به‌اتفاق به دفع اهل نفاق رفته جلادت و مردانگی کنیم. ایشان (قائدان) بی‌تحملی کرده، دو جوق شدند. یک فوج از عقب اردوی ایشان رفتند و شتر و اسباب بسیار گرفتند و جوق دیگر در زمین همواری، بی‌صرفه خود را بر ایشان زدند و قرب سی نفر از آن قوم پریشان به قتل آوردند. آخرالامر، القاس با هفتصد سوار مسلح به مدد رسیده ایشان را مغلوب ساخته و چهل نفر از اینان را کشته و باقی فرار نمودند» (الی آخر).

(ذکر این قضیه در جلد یکم فارسنامه ناصری نیز آمده است)

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

کهگیلویه یا کهکیلویه؟! تأملی زبان‌شناسانه بر یک نام تاریخی

مطلب زیر را یکی از محققان حوزه تاریخ برای گروه مطالعات اقوام ارسال نموده است که بنا به تازگی و زاویه‌دید متفاوت نسبت به دیدگاه‌های پیش از خود، در این مجال، عرضه می‌شود. باشد که نظراتی اینچنین، گره از برخی ابهامات تاریخی بگشاید. با تشکر از فرستنده محترم این مطلب، از سایر فعالان این حوزه نیز که مشخصا در خصوص قائدان ایران، پژوهش مستند داشته‌اند، تقاضا می‌شود که مطالب ارزنده خود را جهت درج در وبلاگ، برای ما ارسال نمایند. برای حفظ امانت‌داری، متن مطلب دریافتی عیناً آورده می‌شود:

پیرامون مبحثی که در خصوص شخصیت تاریخی گیلویه و خاندان او مطرح است به برخی نکات اشاره می‌شود. پیش از آن ذکر این نکته ضروری است که لازمه پژوهش تاریخی رویکرد منطق‌محور است. حال اگر موضوع تحقیق، تبارشناسی باشد، توجه به این مسئله ضروری‌تر می‌نماید. چرا که با وجود گستردگی و پراکنش طوایف، علیرغم اشتراکات گسترده، رسیدن به وحدت نظر جهت ایجاد شجره‌نامه واحد دشوار است. سیر منطقی آهسته اما پیوسته، مناسب‌ترین روشی است که سرمنزل مقصود را در پس موانع، نمودار می‌کند.

طرح مسأله:

چرا مشخصا از یک مقطع زمانی به بعد نام کهکیلویه به کهگیلویه تغییر کرد؟

چگونه از طریق آنالیز بخش به بخش نام‌ها و نشانه‌ها می‌توان به نتایج تازه‌ای دست یافت؟

از دیدگاه زبان‌شناختی احتمالات زیر برای واژه «کهکیلویه» قابل تصور است:

۱- کوه + کی + لو + یه

در این خوانش، «لو» یک وند اصالتا کرمانجی (کردی) محسوب شده و به معنای «تبار یا نژاد» است. این وند به دربار عثمانی راه یافته و اینگونه به زبان ترکی هم وارد شده است. وند اخیر در اتصال به نشانه‌ی«یه» ترکیبی معنی‌دار می‌سازد و در مجموع، مفهوم آن چنین است: کوهِ کی‌نژاد(ان). پس بر این اساس، کیلویه هم می‌تواند نام فرد باشد هم نام تبار.

۲- کوه + گلویه

در ترکیب فوق، گلویه، اسمی مشتق، متشکل از دو بخش است که بخش نخست آن معنی‌دار (گلو) و بخش دوم آن معنی‌ساز است (یه). این کلمه در مجموع به معنی گلوگاه است. در گذشته با اضافه کردن ( ِ + ه‍) به یک اسم، معنایی جدید می‌ساخته‌اند. مانند کلمات دسته، پایه، روده و... پس معنی کلی واژه کوهگیلویه، طبق دیدگاه اخیر اینچنین است: گلوگاه کوهستان.

۳- کوه + گیلویه

در این مورد همان معنی رایج تأیید می‌شود و «گیلویه» اسمی خاص است. بزرگ‌زاده‌ای که کوهستان را برای پاسداشت او بدین نام، مسمی کرده‌اند.

۴- کوه + کی‌لویه

در این خصوص، کی‌لویه نامی خاص به حساب آمده و در معنای «کی بزرگ» است. از سوی دیگر اگر آن را ترکیب وصفی مقلوب بدانیم در معنی «بزرگِ نژاد کی» قابل تفسیر است.

۵- کی + گیلویه

در مقاله‌ای که به قلم فردی به نام علی ربیع‌زاده نوشته شده و در فضای مجازی موجود است، گیلویه نام مردی دلیر و نام‌آور از تخمه‌ کیانی است که به‌واسطه تسلط و تملک بر زاگرس، منطقه را به نام او می‌شناسند. یعنی کهگیلویه تغییریافته‌ کلمه کی‌گیلویه است.

همانطور که مشاهده می‌شود، بین شماره‌های یک، چهار و پنج قرابت مفهومی وجود دارد.

برای دست یافتن به یک نتیجه قابل قبول تاریخی چاره‌ای جز این نیست که چند متن را به شکل تطبیقی و همزمان مورد بررسی قرار داد. هنگامی که به «متن» اشاره می‌شود، صرفا مفهوم متن نوشتاری مد نظر نیست. در حیطه علوم انسانی و به ویژه در حوزه تاریخ، آنچه حائز اهمیت است استناد به شفاهیات افراد قابل اعتماد و باریک‌اندیش است که در این صورت، متن‌های شفاهی اگر از متون نوشتاری که غالبا خالی از حب و بغض نیستند، ارزشمندتر نباشند، بی‌گمان کم‌ارزش‌تر نیستند.

احمد اقتداری در مقاله‌ای تاریخی، به نقل از پیرمردی تاریخ‌دان می‌گوید زمانی چهارده برادر، بر کوهستان های زاگرس، از شمال تا جنوب آن حکم می‌رانده‌اند(نقل به مضمون). پیرمرد محترم مورد اشاره احمد اقتداری البته اشاره دقیقی به زمان حکمرانی آن چهارده حاکم کوهستان نکرده است؛ لیکن بنا بر پاره‌ای شواهد می‌توان گفت میان اظهارات او و وقایع موصوف، اختلاف زمانی قابل توجهی وجود داشته است.

این متن شفاهی را کنار مطلبی بگذارید که در مقاله «خاندان گیلویه... نوشته کشواد سیاهپور» قلمی شده است: «قلمرو گیلویه که ناحیه گسترده‌ای از نزدیکی‌های شیراز تا سمیرم، لردگان، ارجان، بخشی از کناره‌های خلیج فارس، ممسنی و کهگیلویه و بویراحمد بود قلمرو حکمرانی گیلویه و خاندانش محسوب می‌شد».

مشخص نیست که آیا زمان حاکمیت چهارده برادر بویری بر زاگرس با حاکمیت خاندان گیلویه همپوشانی دارند یا خیر؟ اما در صورت همزمانی آنها می‌توان منطقا آن چهارده برادر حاکم را با خاندان گیلویه یکسان دانست. نکته دیگری که نباید آن‌ را از نظر دور داشت به وجه تسمیه ایل ممسنی باز می‌گردد. علیرغم دیدگاه‌های مختلفی که در خصوص این نام وجود دارد؛ اما برخی صاحبنظران بر این گمانند که این نام، حاصل کنار هم قرار گرفتن دو نام محمد و حسن است. آیا این نام ها ذهن مخاطبان را به سمت فرزند و نوه‌ گیلویه متوجه نمی‌کند؟ (محمد فرزند حسن فرزند گیلویه فرزند مهرگان فرزند روزبه).

پژوهنده، در خصوص این مسأله اظهارنظر قطعی نمی‌کند؛ لیکن با توجه به قرائن نشانه‌شناسانه می‌‌توان احتمال انتساب گیلویه به حلقه‌ کیانی را بیش از احتمالات دیگر دانست.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

قائد علیمراد خان بویراحمدی (قائدان اهرم و خاییز)

او سرسلسله قائدهای اهرم و خاییز محسوب می‌شود و سدیدالسلطنه کبابی سفرنامه‌نویس مطرح دوره قاجار، در کتاب سرزمین‌های شمالی خلیج فارس و دریای عمان، او را از قائدان ممسنی معرفی کرده است.

پس از سرنگونی حکومت صفویه و تسخیر اصفهان به‌دست افاغنه (هوتکیان)، شاه تهماسب دوم که خود را وارث تاج و تخت صفویان می‌دانست، چاره را در آن دید که برای بازپس‌گیری ایران؛ از نادرقلی افشار کمک بخواهد. نادر که هنوز پادشاه ایران نشده بود، فرصت را غنیمت شمرده و با بهره‌گیری از نبوغ نظامی خود، علیه هوتکیان لشکرکشی کرده و به‌تدریج همه نقاط تصرف شده ایران را از دست افغان‌ها خارج کرد. او در همین ارتباط یکی از فرماندهان توانای خود به نام قائد علیمراد خان بویراحمدی را به جنوب ایران، گسیل داشت تا وضعیت آن منطقه را که پس از حمله افغان‌ها نابه‌سامان شده بود، ساماندهی نماید. نامبرده پس از پاکسازی منطقه از وجود افغان‌ها، جمعیتی از ایل و تبار خود را در آن منطقه ساکن کرد و زعامت آنها را به یکی از فرزندانش به نام قائد حسین شاه، سپرد تا خود با خیالی آسوده، تلاشش را در جهت تثبیت حاکمیت نادرشاهی و قشون‌کشی به این‌سو و آن‌سوی ایران در راستای همین هدف، متمرکز نماید. همچنین قائد علیمراد خان در نبرد قندهار حضور جدی داشت و در زمره مشاوران ارشد علی‌صالح خان دورکی - فرمانده قشون بختیاری - حاضر بود. پس از نبرد قندهار که با رشادت و تدابیر نظامیان لر، به پیروزی قاطعانه لشکر نادری انجامید (۲۴ مارس ۱۷۳۸)، نادرشاه، به تعدادی از فرماندهان الوار، به‌پاس فداکاری‌هایشان، عناوین لشکری و کشوری؛ به‌علاوه هدایای ارزشمند دیگری اعطا کرد. به همین مناسبت، قائد علیمراد بویراحمدی، عنوان «خان» را از نادرشاه دریافت نمود. نادرشاه همچنین طی نامه‌ای، تملک بخش وسیعی از محدوده منطقه تنگستان را به قائد علیمراد خان واگذار کرد (اهرم، خاییز و...). او در لشکرکشی بزرگ نادرشاه به هندوستان نیز از همراهان وی به‌شمار می‌رفت و نهایتا در همین جنگ کشته شد. پس از مرگ قائد علیمراد خان، فرزندش قائد حسین شاه بویراحمدی رهبری قوم قائد را در اهرم و خاییز عهده‌دار بود. بر اساس شنیده‌ها یکی از اجداد رییس‌علی دلواری به نام رییس میمد، در دوره زندیه برای کمک به قائد حسین، از سمت ممسنی به تنگستان قشون کشید و از آن تاریخ تا به امروز بازماندگانش در دلوار ساکن هستند (اینکه قائد حسین در آن مقطع با چه چالشی مواجه بوده که رییس میمد، برای کمک به او روانه جنوب شده است، برای پژوهنده روشن نیست). گفتنی است که پس از کشته شدن قائد علیمراد خان در سال ۱۱۵۱ ه.ق، فرزندان و نوادگانش به‌مدت حدود هشتاد سال به‌عنوان سران قوم قائد، بر اهرم، خاییز و بخش‌های دیگری از تنگستان فرمانروایی می‌کردند که اسامی آنها بدین شرح است:

قائد حسین شاه، فرزند قائد علیمراد خان بویراحمدی

قائد حسن شاه، فرزند قائد حسین شاه بویراحمدی

و حاج علی شاه، فرزند قائد حسن شاه بویراحمدی

درنهایت، عبدالرسول خان آل‌مذکور، حاکم عرب‌تبار بندر بوشهر به بهانه عدم پرداخت مالیات، طومار آن طایفه باستانی را در هم پیچید و مالکیت اهرم و خاییز را به گروه دیگری واگذار کرد.

اکنون بازماندگان قائد حاج علیمراد خان، خود را اصالتا از پشت قائدهای چهارده‌تایی بویراحمدی می‌دانند.

منابع:

دست‌نوشته‌های سدیدالسلطنه - کتاب تاریخ و فرهنگ تنگستان نوشته زکریا رستگار - اسناد دستنویس - ویکی‌پدیا - منابع شفاهی کهکیلویه و بویراحمد و ممسنی

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

قائد حسن خان (قائدان فسارود و داراب)

«قائد حسن خان» فرزند «قائد پیرمحمد لر» از خوانین شجاع و نامدار طایفه ممسنی در حدود سال ۱۲۴۸ه.ق در ناحیه امام‌زاده دَرآهنی نورآباد به دنیا آمد و در حدود سال‌های ۱۳۱۷ تا ۱۳۱۹ ق در داراب درگذشت و در نزدیکی امامزاده پیرغریب در روستای دراکویه بین شهرستان داراب و فسا به خاک سپرده شد. در مورد علت مهاجرت قائد حسن خان به داراب اطلاعات دقیقی موجود نیست. ولی چند روایت مختلف شفاهی در این باره وجود دارد. بر اساس یک روایت، ایشان به دلیل درگیری طایفه‌ای بر سر اراضی ملکی که منجر به کشت و کشتار گردید، با گروهی از وابستگانش به شیراز رفت و از آنجا به دستور والی فارس، مأمور شد که حاکم یاغی بندرعباس را سرکوب و مالیات عقب‌افتاده را از وی دریافت نماید. اراضی حاصلخیز ناحیه فسارود داراب به پاداش این مأموریت به وی و طایفه‌اش واگذار شد.

بر طبق روایتی دیگر، مخالفت قائد حسن خان با ظلم و ستم مأموران حکومت قاجار موجب تبعید وی و جمعی از طایفه ممسنی به داراب گردید. حاکم فارس برای سرکوب شورش‌هایی که در منطقه بوشهر و بندرعباس رخ داد، از قائد حسن خان تقاضا کرد که با جمعی از جنگجویان طایفه ممسنی، به کمک نیروهای دولتی برود.

قائد حسن خان پس از استقرار امنیت در بوشهر، با نیروی نظامی همراه عازم بندرعباس گردید. او حاکم یاغی بندرعباس را وادار نمود تا مالیات معوقه را به دولت پرداخت نماید و از آنجا راهی شیراز گردید.

بازگشت قائد حسن خان از بندرعباس به شیراز، همزمان با سرکشی طوایف بهارلو و اینانلو در نواحی داراب و فسا بود که سربازان دولتی توانایی رودررویی با آنها را نداشتند. قائد حسن خان، به درخواست محمدعلی خان قوام‌الملک، شورشیان را از داراب بیرون راند و با حسین خان بهادر نظام بر سر تقسیم منطقه به توافق رسید. دخالت و درگیری قائد حسن خان در حوادث بندرعباس و داراب در سال ۱۲۸۴ ق، در دوره فرمانروایی سلطان مرادمیرزای حسام‌السطنه در فارس انجام گرفت. پس از استقرار قائد حسن خان در ناحیه فسارود داراب، ۵۰۰ خانوار از طایفه ممسنی به او پیوستند و در آنجا ماندگار شدند. قائد حسن خان علاوه بر نخستین همسرش که از طایفه ممسنی بود، در سال ۱۲۴۸ ه.ق، با گوهر خانم دختر معصوم خان بیات ازدواج نمود. وی یازده برادر، و از دو همسرش، پنج پسر به نام‌های شهباز خان، هادی خان، کاکا خان، غلامرضا خان، محمدرضا خان و دو دختر به نام بیگم خانم و گلی خانم داشت. برخی از برادران قائد حسن خان همراه با تعدادی از ممسنی‌ها به نواحی تنگ کرم فسا، جهرم و کرمان مهاجرت کردند. در این بین تعداد زیادی از ممسنی‌های داراب در بیماری همه‌گیر شایع در دوره قاجار از بین رفتند.

سرنوشت طایفه ممسنی داراب:

در سند ازدواج دوم قائد حسن خان به تاریخ ۱۲۸۸ ه.ق نام پدر او قائد پیرمحمد لر؛ و در سند ازدواج محمدرضا خان فرزند قائد حسن خان در مورخ ۱۳۳۸ ه.ق، از آنها با عنوان، «عالیجاه عزت‌همراه محمدرضا خان ولد قائد حسن خان کلانتر و بانی طایفه لر» نام برده شده، و در حاشیه همین سند در کنار مُهری، «ابن مرحمت‌پناه قائد حسن خان لر»، نوشته شده است.

با وجودی که قائد حسن خان به نام بانی طایفه لر ممسنی در داراب معروف بوده است، حدود ۲۰۰ سال پیش از او، در اواخر دوره صفویه از سال ۱۱۳۶ تا ۱۱۴۰ ه.ق، که ایران در تصرف افغانان بود، سرکردگان ممسنی و شول، در منطقه داراب همراه با سپاه سید احمد خان که از طرف مادر به شاه سلیمان صفوی می‌رسید با افغانان می‌جنگیدند. در آن زمان قلعه حسن‌آباد داراب از مراکز دفاعی سید احمد خان بود.

نیاکان قائد حسن خان از خاندان‌های قدیمی قائدان ممسنی در دوره صفویه بوده‌اند، و شجره‌نامه خانوادگی او که بر پوست آهو نوشته شده بود تا سی سال پیش وجود داشته است. بیشتر بازماندگان طایفه ممسنی داراب، نام خانوادگی قائدی را انتخاب و کم‌وبیش، خاستگاه اولیه نیاکانشان را فراموش کرده‌اند. طایفه ممسنی داراب پس از مرگ قائد حسن خان به‌تدریج انسجام خود را از دست داد و در طوایف ایل خمسه یا در روستاهای مختلف ادغام شدند.

سرهنگ راس انگلیسی در سال ۱۱۸۵ م (۱۲۹۱ق) در فهرست طوایف خمسه از طایفه بهارلو، باصری و ممسنی نام برده است‌. در حالی که ۱۴ سال بعد، لرد کرزن در فهرست خویش در کنار طوایف خمسه، نامی از ممسنی نمی‌برد. لرد کرزن به جدول‌هایی شامل اسامی تعداد زیادی از طوایف ممسنی و بختیاری اشاره کرده است که به گفته او این طوایف، در خط سیر مهاجرت خود در نواحی شرقی فارس رفت‌وآمد می‌کنند (ایران و قضیه ایران). در نتیجه تیره‌های لر وابسته به طوایف باصری، عرب و ترک ایل خمسه می‌باید بقایای طایفه ممسنی وابسته به قائد حسن خان و تیره‌های بختیاری‌تبار خویشاوند آنها باشند.

(اطلاعات مربوط به زندگی قائد حسن خان به‌وسیله آقای ناصر قائدی فرزند حسن خان، نوه محمدرضا خان و نبیره قائد حسن خان از چند منبع شفاهی گردآوری و همراه با دو سند در سال ۱۳۷۷ برای آقای ابوذر همتی (لر پژوه) ارسال گردیده است. قائد حسن خان نیای پنجم آقای قائدی است).

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

قائد شمس الدین سیوندی (قائدان سیوند و وراوی)

دسته‌ای از قائدان قدیمی در سیوند زندگی می‌کرده‌اند. بازماندگان این طایفه، اجداد خود را از کردهای ساکن زاگرس شمالی و میانی (کردستان، کرمانشاه و...) می‌دانند و نسبتی هم با ایل سگوند دارند.

یک از افراد سرشناس این طایفه، شمس‌الدین قائد سیوندی فرزند قائد احمد شاه بود که به اتفاق برادرش قائد فخرالدین از نیروهای زبده لشکر نادر شاه به شمار می‌رفتند. قائد شمس‌الدین که در خروج افغان‌ها از ایران و به قدرت رسیدن نادر شاه نقش ایفا کرد، متولد سیوند بود و در اواخر عمر، مورد غضب نادر شاه قرار گرفت و با خاندانش از سیوند که مکانی خوش آب و هوا بود، به جنوب فارس که از آب و هوای خوبی برخوردار نبود، تبعید شد. وی در جنوب فارس، شهر وراوی را بنا نهاد. چنانکه در کتاب تاریخ خاندان بزرگ قائد در فارس، آمده است مهاجرت قائدان سیوند به جنوب فارس در دو مرحله مجزا صورت گرفته است؛ مهاجرت نخست به قبل از سال ۱۰۶۰ ه.ق، مربوط می‌شود که البته این مهاجرت به صورت محدود انجام پذیرفته است. مهاجرت دوم که به شکل گسترده‌تری انجام شد به سال ۱۱۵۴ ه.ق، یعنی مدتی پس از نبرد کرنال بازمیگردد.

مکان سیوند قدیم در عهد صفویه در نزدیکی امامزاده عقیل در محلی که امروز به سیوند خرابه مشهور است قرار داشته‌ و چنانکه از قبرنوشته‌‌های قبرستان امامزاده عقیل بر می‌آید، در قرن هفتم هجری در دوره غازان مغول در اینجا ساکن شده‌اند. لوح قبرهای زیادی در قبرستان کنار امامزاده از طایفه قائدهای سیوندی وجود دارد که بر قدیمی‌ترین آنها این نام‌ها حک شده است:

قائد علی بن قائد حسن کرد سلیمان سیوندی متوفی رببع‌الاول ۹۰۷ قمری.

قا‌ئد بابا بن قائد حسن آقا میر سیوندی متوفی ۱۰۲۷ قمری.

قائد کدخدای محترم درویش ابن قائد احمد بن قائد ملک.

قائد کدخدای محترم قیصر بن قائد نجم‌الدین سیوندی متوفی ذیحجةالحرام ۱۰۳۷ هجری قمری.

همانطور که گفته شد این طایفه از قائدهایی هستند که در عصر نادر شاه افشار تبعید شده‌اند و هم‌اکنون بیشتر بازماندگان آنها در بیخه‌جات جنوب ساکنند. رضا فرامرزنسب از پژوهشگرانی است که در کتاب «تاریخ خاندان بزرگ قائد در فارس»، مفصلا درباره قائدان وراوی و سیوند سخن گفته است.

در نزدیکی خورموج بوشهر هم روستایی به نام وراوی وجود دارد. جالب اینجاست که ریش‌سفیدان این منطقه اصالت خود را به وراوی فارس، ارجاع می‌دهند.

دانسته‌های تکمیلی خود را درباره این نوشته با ما به اشتراک بگذارید.

سخن آغازین

این پایگاه مجازی به معرفی قائدان شهیر تاریخ ایران و موضوعات مرتبط با طایفه قائد، خواهد پرداخت.

​​​​​واژه «قائد» یا «قاید» که در برخی گویش‌ها کاید یا کایید هم خوانده می‌شود، معرب کلمه «کی» است. برای پژوهشگران امر تاریخ، مبرهن است که «کی» پیشوند نام پادشاهان کیانی بوده است. امروزه قائدان اصیل ایرانی هم خود را از تبار آن پادشاهان می‌دانند و بسیاری از آنان، در نام خانوادگی خود، این مسأله را زنده نگه داشته‌اند. قائدان، از طوایف مستقل و ایرانی‌تباری هستند که در مقاطع مختلف تاریخی عمدتا به‌صورت اجباری از مسقط‌الرأس خود جدا شده و در نقاط دیگر فلات ایران ساکن شده‌اند. مبنای کار در این وبلاگ، پرداختن به تاریخ این طایفه است و در دستیابی به این مهم، به گفته‌ها و نوشته‌های افراد مطلع و قابل اعتماد، استناد خواهد شد. کتب، شجره‌نامه‌ها، شفاهیات، سنگ قبرها و اسناد دستنویس، از جمله شاخص‌هایی هستند که در این زمینه مورد استفاده قرار خواهند گرفت. شایان ذکر است که در طول تاریخ، افراد و طوایف بسیاری بوده‌اند که از سوی عامه مردم به عنوان «قائد»، اشتهار داشته‌اند؛ اما باید توجه داشت که بسیاری از آنها قائدان اکتسابی یا سببی بوده‌اند و معمولا حکام وقت، این لقب را به افراد و طوایف اخیر‌الاشاره اهدا کرده‌اند. به طور مثال هنگامی که حاکمان مناطق، با قائدان صحیح‌النسب، به هر دلیلی دچار اختلاف می‌شده‌اند، پس از تاراج آنان، جانشینانی را برای آنها انتخاب کرده و برای حفظ شأنشان، عنوان «قائد» را به گروه تازه می‌بخشیدند. چنین مواردی به‌وفور در تاریخ ایران و خصوصا زاگرس، دیده شده است. اگر چه در طول تاریخ، به دلایل نامشخص، کمتر به این طایفه نژاده پرداخته شده است، اما برای عمده پژوهشگران روشن است که سران این طایفه اصیل باستانی در عین پراکندگی جغرافیایی، همواره از روی تعصب تباری، نسبت به حفظ شجره‌نامه خود و انتقال آن به نسل‌های بعدیشان کوشش داشته و در همین حال، از افراد بزرگ و سرشناس محل سکونت خود محسوب می‌شده‌اند.

در پایان از جمیع کنش‌گران آگاه حوزه تاریخ تقاضا می‌شود که ما را در این مسیر، از دانسته‌های ارزشمند خود بهره‌مند سازند.

با تشکر